1719× به موهای سرم نگاهی کرد و گفت

هر روز بیشتر می‌شن. نه؟

می‌دانستم موهای سفیدم را می‌گوید.

با سر جواب دادم و هردو لبخند زدیم.

پرسید

فکر می‌کنی چه چیزی رو از دست دادی؟

گفتم زمان را.

و ادامه داد

چیزی هم به دست آوردی؟

نمی‌دانستم چه پاسخی بدهم.

مگر چیزی هم برابر با آنچه که از دست داده بودم بود؟


   حسین حیدری  | 

1718× و درخت

با شاخه های شکسته اش

همچنان

آشیانه ای امن برای پرنده بود..


   حسین حیدری 

1717× و با اولین زخمه که

انسان رشد می کنه.

بله

درد ، شروعِ کماله.


   حسین حیدری 

1716× پارسال بود.

مشکلات شوتم کردن!

رفتم و با پاییزِ امسال اومدم..


   حسین حیدری 

1715× مهم نیست چقدر بزرگ و غنی از هرچی باشی

می‌رسه یه روزی که بفهمی چقدر ضعیف و ناتوانی.

آخ که چقد خوبه اگه اون لحظه

عزیزات دورت باشن و پشتت.


   حسین حیدری 

1714× تو هم مگسی که فرار نمی‌کنه رو نمی‌کُشی؟

یا فقط من اینجوری‌ام!؟


   حسین حیدری 

1713× یه وقتایی ممکنه چند سال جون بکَنی

و چیزیو به دست بیاری که خیلی کمتر از تلاشِ تو باشه.

اعتقاد دارم که باقیش یه جا به حسابت نوشته میشه

و یه روزی، یه جایی که اصلا فکرشم نمی‌کنی

به شکل دیگه‌ای به دستت می‌رسه.

شاید سال‌ها طول بکشه

ولی شک نکن به حقت می‌رسی.

تو به حقت می‌رسی

فقط ممکنه هنوز

وقتش نرسیده باشه..


   حسین حیدری 

1712× سختی‌هاش قشنگ‌ترش می‌کنه

چون وقتی به دست میاریش

بیشتر قدرشو می‌دونی


   حسین حیدری 

1711× گفت چهارپایه رو بیار تو سایه بشین کار کن.

دستگاهو کشیدم تو سایه

چهارپایه رو کشیدم تو سایه

و خودمم نشستم تو سایه.

با هر قطعه‌ای که می زدم

تو دلم می‌گفتم

"چهارپایه‌ها... سایه‌ها..."

چه واژه‌های آشنایی.

چقدر این روزهایی که گذشت بهشون فکر کردم.

"چهارپایه‌هایی افتاده بر زمین

طناب‌هایی که می‌گریستند

تاریکی

و سایه‌ها.."


   حسین حیدری 

1710× حتی نمی دونم صاحبِ واقعیِ خاطرات

ما هستیم، یا اونی که به یاد میاریم


   حسین حیدری 

مطالب قدیمی‌تر
 
آرشیو نوشته ها